ایلیا طلاایلیا طلا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

*ایلیا *جوجه طلاییه من

شب 19ماهه رمضان و درد.......

سلام عسلم...مامانت داره از درد میمیره....از ساعت3درد اومده سراغم تا الان که 5:30 شده هوا داره روشن میشه..تحمل کردم تا 1ساعت دیگه با بابا برم بیمارستان...خیلی درد دارم..نفسم بالا نمیاد گفتم بیام باهات خرف بزنم شاید دردو کمتر حس کنم.. اگر خدا بخواد امروز زمینی میشی فرشته مهربونه من....از خدا خواستم تو سالم و سلامت باشی...برای مامانی دعا کن بتونم این دردو تحمل کنم وقتی به بودن و داشتنه تو فکر میکنم اروم میشم...پسرم همه زندگیمو میدم فقط تو خوب باشی.....دیگه نمیتونم.................... دوست دارم.. ...
26 تير 1393

روزهای آخره مسافر کوچولو...

سلام عخشه مامان... دیگه شیطونیاتو بکن که تا چند روزه دیگه تشریفه مبارکتو میاری بغله مامانی...فردا میری تو38هفته... هفته پیش رفتم سونو گفت همه چیزش خوبه حتی با تمامه شیطونیاش سفالیکه...یعنی سرت اومده پایین که زودی بپری بغله مامان..اما یه مشکل وجود داشت که خیلی ناراحتم کرد.واون وزن پایینت بود مامان..2550 خیلی برات کمه..نمیدونم چرا این 2هفته خوب وزن نگرفتی..من تمومه سعیمو کردم اما... اصلا تقصیره خودته...واسه چی انقدر وول میزنی؟؟؟هان؟؟؟؟خب بچه یه کم استراحت کن بزار یه کم گوشت به اون تنه نانازت بشینه..اگه 1ساعت استراحت کنی چیزی از زیره دستت در میره ایا؟؟؟؟؟؟؟ خیلی دلم گرفت واسه وزنت حالا همه امیدم به اینه که دنیا بیای شاید سو...
20 تير 1393

36هفتگیه آقا ایلیاوشیطونیاش....

سلام عزیزم،امروز 3روزه که رفتی تو36 هفته...دیگه چیزی نمونده صورته ماهتو ببینم بی صبرانه منتظر اومدنتم مامانم...اینروزا خیلی خیلی شیطونی میکنی،وقتی بازیت میگیره و لگد میزنی مامانو،خیلی دردم میاد،اما با عشق تحمل میکنم.دیروز 8ساعت تموم بیداربودی و بازی کردی وشیطونی کردی...آخرش از خستگی از حال رفتی و حسابی 4.5 ساعت خوابیدی... امروزم از5صبح که مامان بیدار شد واسه نماز دیگه نخوابیدی و بازیت شروع شد....یه جوری تو دل مامان میکوبیدی که انگار کلافه شدی و میخوای بیای بیرون..بدجور قاط زده بودی عسیسم... یه لحظه که دراز کشیده بودم و تو سایت بودم یه آن حس کردم یه پای کوچولو رفته زیر دندم و گیر کرده...از درد اشک تو چشام جمع شد...از طرفی نگر...
2 تير 1393

33هفتگیه ایلیا طلا

سلام پسر کوچولوی مامان.... الان33هفتته و7هفته دیگه باید منتظر بمونم تا اون قیافه قشنگتو ببینم...اگر بدونی چقدر این روزام سخت میگذره....امروز11خرداده و هوا بدجور گرمه...منم که حسابی تپلی شدم و به سختی کار میکنم... اون هفته رفتم بیمارستان پیش ما ماهایی که باهاشون همکار بودم...همشون شوکه شدن وقتی منو اوننجوری گرد و قلمبه دیدن... قرار شده اگر خدا بخواد برم پیش خودشون تا بتونم شمارو طبیعی به دنیا بیارم...همش دارم دعا میکنم بتونم...اخه واسه شما هم خیلی بهتره که طبیعی دنیا بیای...هم واسه هوشت هم ریه هات....منم تمام تلاشمو میکنم که بتونم یه دلیل دیگه هم اینه که میخوام زود از جا پاشم..مامانو که میشناسی...طاقت ندارم کسی کارهای ت...
11 خرداد 1393

عکس پسر خالت آرتین جونی....و بقیه دوستات

اینا عکسای پسر خالته که مامانی میمیره براش... اینم عکس کوچولوییاش که با مامان مرجان رفته حموم...قربونش برم اینم پریا دخمل دایی جونت اینم بچگیاش قربونش برم اینم عکسای دختر عمه مرجان جونت*ستایش* اینم عکسای دخملای عمه مژگان جونی *فاطمه و مبینا* اینم عکسای جدیدشون اینم فاطمه و ستایش وقتی کوشولو بودن راستی یه خبر خوب هم برات دارم...خاله سمانه هم داره نی نیدار میشه...دوستات دارن زیاد میشن مامانی....قربونشون برم   ...
10 خرداد 1393

جشن سیسمونی ایلیا جونی که خیلی خوش گذشت...

عزیزم امروز جمعه 2خرداد بودوجشن سیسمونی یا به قول بابا مجید جهاز برون پسرش بود...مطلب خاصی ندارم فقط خیلی خوش گذشت مامانی وعمه مرجان و مادربزرگ هم اومده بودن...از طرف ماهم همه بودن....اینم عکساش...   سرویس های 5تیکه ایلیا بلوز شلوار تا3سال جورابا و کلاه هات عزیزم اینم تخت کوچمولوته مامان بادی ها و بلوز تک وشلوار کشوی تختت...دستمال مرطوب و ... ویترینت... سرویس کالسکت عاشقه رنگشم... اینم روروئکت ناناسم سرویس حوله نوزادیت،وسایل حمامت،جوراباو سرویس شیشه شیرو... که داخل سبده اینم که خورده ریزاته مامانم پاپوا و کفشای خوش...
2 خرداد 1393

هفته17ومشخص شدن جنسیت نفس مامان

امروز وقت سونو داشتم....بازم نگرانی و دلهره....دکترم به خاطر سقط های مکرری که داشتم برام آمپول هپارین تجویز کرد از هفته10که تا الان روزی2تا زدم... شکمم خیلی کبود شده و درد میکنه اما به خاطر داشتن تو عزیز دلم بدترین دردای دنیارو هو تحمل میکنم....بگذریم،دستیار دکتر ازم پرسید چرا شکمت سیاه و کبوده؟؟؟؟ بیچاره فکر کرده بود بابایی منو زده بهش گفتم جریانو گفت خدا ایشاله کمکت کنه تا اخرش بزنی.دکتر گفت اگر نزنه نی نی خوشملش رشد نمیکنه و....وای اصلا فکرش هم برام سخت بود.. خلاصه شروع کرد به سونو...داشت دست و پای کوچولوتو بهم نشون میداد که اززیر دستش در رفتی و پشتتو کردی بهش....خلاصه دوباره شروع کرد به سونو اما توی وروجک همش وول میزدی ...
2 بهمن 1392

هفته12....سونوی غربالگری...

امروز رفتم سونو غربالگری... طبق معمول نگران و مشوش....کلی نذر و نیاز کردم که سالم و سلامت باشی و مشکلی نباشه....وقتی خوابیدم دلهره داشتم...دکتر تیمورزاده مثل همیشه اروم بود وچشم به صفحه مانیتور دوخته بود.... کلافه شدم گفتم دکتر چیزی شده؟من که دق کردم....خندید و گفت:نه دارم بررسیش میکنم...مانیتورو برگردوند همه اعضای بدن نازتو نشونم داد مردم برات عزیزم....اونجا اولین بار بود که وقتی پشتتو کردی تونستم حرکتتو حس کنم...ضعف کردم برات....نیم رخت مثل بابا مجید بود...کپی برابر اصل خیالمو راحت کرد که همه جات سالم و سلامته..قربونه اون مماخت بشم که تو عکست انقد گندس خداکنه اومدی بیرون کوچمولو باشه...البته بیشتر برام سلامتیت مهمه ا...
18 دی 1392

هفته10اولین باری که قیافه توت فرنگیمو دیدم....

امروز با هزار ترس و دلهره بلاخره خودمو راضی کردم برم سونو و قیافه مموشمو ببینم...از دیشب نخوابیدم از استرس....به حساب خودم 9هفته و 5روزته نفسم.... وقتی نوبتم شد قلبم 3000تا میزد...مخصوصا که شرایط جسمیم اصلا خوب نبود..درد ولکه بینی و ...خوابیدم....وقتی داشت سونو میکرد فقط چشمم به دهن خانوم دکتر بود...نفس نمیکشیدم از ترس...انقدر هول کرده بودم که همینجوری اشکم سرازیر شد....با هزار ترس ازش پرسیدم:دکتر....زندست؟؟؟؟؟؟تازه صورتمو دید که خیس شده بود...گفت:معلومه که زندس..ایناها خودت ببین....این قلبشه...ومن از شادی....ازش خواستم صدای قلب کوچولوتو برام بزاره اما گفت نه زوده....فقط یه مشکل داشتم و اونم این بود جفتم خیلی پایین بود که دلیل لکه ب...
7 دی 1392