ایلیا طلاایلیا طلا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

*ایلیا *جوجه طلاییه من

به اتمام رسیدنه ماهه پنج وخوشمزگی های آقا ایلیا

  جوجو خوشمله من تازه پنج ماهش تموم شده و وارده ماهه شیش شده از شیرینکاری هات بگم که مامان و بابارو حسابی دیوانه کردی بس که شیطونی ماشاله....از اون ماه که غلت زدن و یاد گرفتی پدره مامانو درآوردی...الان که حسابی راه افتادی و خودت تند تند غلت میزنی و دستتم خودت از زیرت در میاری.چند روز پیش که تو روروئک نشسته بودی و مامان داشت نماز میخوند(میدونی که نشسته نماز میخونم.هنوز زانوهام ورم ودرد داره) دستتو دراز کردی از رومیز تسبیح و مهره مامان و برداشتی مهرمو که انداختی زمین تسبیحمو انداختی به سوویچه روروئکت ومحکم کشیدی و ....بههههله پارش کردی...تا من نمازم تموم بشه همشو ریخته بودی زمین.نگران بودم نخورده باشی که شکر خدا زود نمازم تموم...
26 آذر 1393

تموم شدنه ماهه 4 و واکسنه 4ماهگیت:(

عزیز دله مامان امروز 4ماهت تموم شد و رفتی تو5ماه....صبح بردمت بهداشت واسه زدنه واکسن اول بردمت چکاپ واسه قدو وزنت... وزنت= 7500 قدت= 65 دورسر= 42.5 همه چیزت خوب و نرمال بود شکر خدا.بعدش بردمت واسه واکسن.دانشجوها اومده بودن اونجا کار یادبگیرن واونا واکسن میزدن که من اجازه ندادم اونا بزنن.همون خانوم تپله مهلبونه اومد واست زد...عاشقته وحسابی چلوندت قبل از واکسن.بعدش برات زد و جیییییییییغه شمااااااااااا و من کاپشن تنت کردم و اومدیم.چون از قبل بهت قطره داده بودم منگ بودی وفقط نق میزدی و غر غر تا خونه...تو کالسکه هم نشستی لج کرده بودی... اونجا هم 7.8تا دانشجوی پسر بودن که دیوونت شده بودن.ازبغله این میرفتی تو...
26 آبان 1393

3ماهگی ایلیا طلا و سقا شدنش در ماهه محرم

عزیزدلم الان 3ماه و 24روزته...خیلی خیلی هم وروجک شدی...از شیطونیات بگم که تو کریر نمیشینی دیگه...تا ازت غافل میشم خودتو سر میدی میندازی پایین...یه 2باری هم نزدیک بود منو سکته بدی...اون هفته واسه اولین بار قل خوردی و دمر شدی...اما من سرم گرمه کار بود و ندیدم دمر شدنتو که متاسفانه با صورت افتادی رو زمین و جیغ و داد و... اومدم برگردوندمت تمامه بینی و لب و دهنت قرمز شده بود...حالا از اون روز دیگه میترسی دمر بشی و البته من بابته این موضوع خوشحالم چون اصلا دوست ندارم زود راه بیفتی... همین الانش جایی بند نمیشی و نمیزاری من کاری انجام بدم... برات روروئکتو آوردم دمه دست که تو اون بشینی سرت گرم بشه.با اینکه خونه پرشده از وسایل تو و ...
20 آبان 1393

شیرین شدنه جوجه طلایی در 70روزگی

الان 75روزته عزیزم...به قدری شیرین وبانمک شدی که دائم در حاله چشم خوردنی و پدرمنو درآوردی بس که برات تخم مرغ شکستم و اسفند دودیدم ... الان کلی سرو صدا میکنی و جیغ جیغو شدی..همش میخوای یکیو گیر بیاری و مخشو بخوری از بس آغون پاغون میگی...منم با دهنم یه آهنگی برات میزدم که جنابعالی ظبط کردیشو برام اجرا میکنی.. وقتی اوج میگیری قیافت دیدنیه عشقم...امروز عمه مژگانت زنگ زده بود از 1ماهگی ندیدت...دلش برات پر میزنه....منم دلم براشون تنگ شده مخصوصا مبینا تپلی.... 2شنبه هم عروسیه خاله کوشولوته...سمیه.توهم که کچلی و با اون نور افکنت همه جارو براش روشن میکنی مگه نه مامان اینم عکسای این چند وقته شما ...
9 مهر 1393

2ماهگیه ایلیا طلا وکچل شدن...

سلام جوجه قشنگم...امروز ماهگرده تولده شما بود...2ماهه پیش خدا یه همچین روزی تورو بمن داد فرشته کوشولوم الن چند روی میشه که کچلت کردم...تا الان منتظر بودم خاله نرگس ازت عکسای خوشمل بندازه بعد برات بزنم موهای خوشرنگتو.... وقتی میخواستم موهاتو بزنم از خواب بیدارشدی و فکر نمیکردم از صدای ماشین(موزر)انقدر خوشت بیاد...قشنگ نشستی رو پام تا مامان موهاتو از ته بزنه و کشلت کنه...تازه مامان موهاتو نگه داشته واسه روزی که دسته خانومه خوشگلتو بگیری و بری...اونوقت مامانت با اون یادگاریهاش حال کنه... اینم عکسته که شکله کیوی شدی قربونه فیگور گرفتنت مامانی اینم عکسای دیگه که همش ماله 2ماهگیته عزیزم حمومه 2 ما...
26 شهريور 1393

1ماهگیه جوجو و شکوندنه شاخه دومین غول *ختنه*

عزیزه دلم حالا دیگه 1ماهت شده....یادته بهت گفتم ارزومه یه روز بیام اینجا بنویسم زردیه پسرم خوب شده؟؟؟؟؟حالا اون روزه قشنگ رسیده خداروشکر شاخشو با کمک هم شکوندیم مامانی وتو خوب شدی عشقم.... حالا غوله دوم قرار بود 10روزگیت برمت واسه ختنه اما چون زرد بودی ترسیدم خدای نکرده اتفاقی برات بیفته واسه همین صبر کردم تا الان...امروز 1شهریور ماهه و من شما رو 27مرداد بردم بیمارستان مردم واسه ختنه... از یه هفته پیش خیلی تحقیق کردم..اخر سر هم با دیدنه فیلمه عمله ختنه کلا منصرف شدم و گفتم نمیبرم بچمو تیکه تیکه کنن....بیچاره بابا مجید پدرش درومد انقدر رفت رو مخ من و باهام صحبت کرد تا راضیم کرد...بردمت وقتی خوابوندمت رو تخت تو اتاق...
1 شهريور 1393

24روزگیت و شیرین شدنت...

عشق مامان امروز 24روزته و من هنوز دارم با زردیت میجنگم.... یه کم بهتر شدی اما وقتی گریه میکنی هنوز زردی و بدنتم همچنان زرده...الان5روزه دارم بهت قرص میدم.خیلی بیحال میشی وقتی میخوری اما چاره نمونده واسم....این لعنتی و باید منو تو باهم شکست بدیم وگرنه اون منو از پا درمیاره.... خیلی شیرین شدی وقتی بهمون نگاه میکنی و میخندی دلمون میخواد بخوریمت.بابا مجید میگه:مری نمیدونی انقدر روزا دلم براش تنگ میشه که میخوام تعطیل کنم بیام خونه....مطمئنم اگر کار ماله خودش بود میومد میدیدت....صبحا هم که میخواد بره انقدر قشنگ نگاهش میکنی و براش ادا در میاری که همیشه دیرش میشه وقته رفتن.... اینم چندتا از عکسات که تو این چند روز گرفتم ا...
21 مرداد 1393

غوله زردی و غصه دار شدنه مامان مرجان

عزیزدله مادرروزی که خواستن منو مرخص کنن گفتن ایلیای من زرده...اونم 11. گفتن نمیشه ببریش وباید بستری بشه انگار غمه عالم تو دلم نشست و همه خستگیم دوباره نشست تو تنم....هرکاری کردن نذاشتم بمونی و اوردمت تو خونه و برات دستگاه گرفتم تا 3روز موندی زیر دستگاه...برات خیلی سخت بود واذیت میشدی اما با هر کلکی بود خوابوندمت...اینم عکست تو اون روزای سخت بعداز3روز بردمت آز دادی که متاسفانه شده بود17 و دیگه کاری ازمن برنمیومدو باید بستری میشدی........ هیچ وقت یادم نمیره اون روزارو...بدترین شب و روزای زندگیم بودن...دردای خودم به کنار باز شدنه بخیه هامو خونریزیه شدیدم به کنارهمشو میتونستم طاقت بیارم اما بودن تو تو دستگاه و خونگیری از ...
4 مرداد 1393

روزی که گلم شکفته شد....هورررررررررررااااااا ایلیا جونم اومدددددددد

اره مامانی تا 7صبح درد کشیدم وناله کردم تو خونه درده بدی بود.صبر کردم بابایی بیداربشه و باهم بریم بیمارستان...رفتم بعد از معاینه معلوم شدباید تو اون روز شما به دنیا بیای چون حال و روزه من بدجور خراب بود...خلاصه وارد جزئیات نمیشم به زور امپول فشارو رفتن من به اون دنیا و برگشتنم شما عزیزدلم در ساعت 11و45دقیقه روزه26تیر93مصادف با شب 19ماهه مبارک رمضان به دنیا اومدی...قدم رو چشمای مامانت گذاشتی... من اومدنت وندیدم چون بیهوش شده بودم و وقتی به هوش اومدم داشتن تورو تمیز میکردن... قشنگترین لحظه زندگیم از دستم رفت اما وقتی به هوش اومدم چشم ازت ورنداشتم خواستم بدنت تو بغلم اما اوضاعه خودم خراب بود و دکتر بیهوشی بالاسرم اجازه نداد...یاده نگ...
26 تير 1393