ایلیا طلاایلیا طلا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

*ایلیا *جوجه طلاییه من

غوله زردی و غصه دار شدنه مامان مرجان

1393/5/4 23:21
نویسنده : مامان مرجان
528 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزدله مادرروزی که خواستن منو مرخص کنن گفتن ایلیای من زرده...اونم 11.

گفتن نمیشه ببریش وباید بستری بشه انگار غمه عالم تو دلم نشست و همه خستگیم دوباره نشست تو تنم....هرکاری کردن نذاشتم بمونی و اوردمت تو خونه و برات دستگاه گرفتم تا 3روز موندی زیر دستگاه...برات خیلی سخت بود واذیت میشدی اما با هر کلکی بود خوابوندمت...اینم عکست تو اون روزای سختگریه

بعداز3روز بردمت آز دادی که متاسفانه شده بود17 و دیگه کاری ازمن برنمیومدو باید بستری میشدی........

هیچ وقت یادم نمیره اون روزارو...بدترین شب و روزای زندگیم بودن...دردای خودم به کنار باز شدنه بخیه هامو خونریزیه شدیدم به کنارهمشو میتونستم طاقت بیارم اما بودن تو تو دستگاه و خونگیری از دستای کوچولوت و نه.....اینم عکسای اون روزای بدگریه

مامان فدای اون لب و دهنه کوچولوت بشه...

آب شدی زیر اون دستگاههای لعنتی

یه چیز خنده دارم این بود که از بس شیطونی همش دست مینداختی این کیسه شن و که گداشته بودن لای دره دستگاه که باز بمونه میکشیدی تو تا باهاش بازی کنی..همه پرتارا از این کارت خوششون میومد و میگفتن خیلی بلایی

اینم بگم که تو اون 3روز که بستری بودی،یه شب که داشتم میشستمت وقتی برگردوندمت دیدم نافت تو دسته و افتاده..گیجالبته از قبل خشک شده بود به خاطره گرما و نوره دستگاه اما من دلم نیومده بود بکنمش.....

خلاصه اون 3روزم گذشت و شما شدی6روزه که زردیت شد10و مرخصت کردن...وقتی گفتن مرخصه داشتم پر درمیاوردم ....بابا اومد مارو اورد خونه...بیچاره تو این چند روزه پدرش درومد از بس رفت و اومد واسه ما چیز میز اورد...روزی 4.5بار بهمون سر میزد حیوونی طاقت نمیاورد....

شنبه شده بود 9روزت که بردمت دوباره خون دادی...دیدم دوباره رفته بالاو ده15اما دکتره گفت چون وزن گرفته نیازی به بستری نداره ببرش خوب میشه...منم اومدم خونه و به امید اینکه خوب بشی روز شماری کردم...

حالم بدجور بهم ریخته...هرچی بابا میگه غصه نخور خوب میشه پسرم قویه من نمیتونمغمگین

خیلی داغونم مامان تورو خدا خوب شو دارم دق میکنم....من خودم همینجوری خراب هستم تو دیگه بدترم نکنگریه

ببین چقدر قیافت مظلومه........

هرشب میشینم بالا سرت و اشک میریزم و از خدا میخوام این زردیه لعنتی از تنت کنده بشه..حاضرم صد برابر بدترش بیاد تو تنه خودم اما تو خوب بشی مامانم....

پسندها (4)

نظرات (2)

دخترعمه ي داداش متين و پارسا كوچولو
21 مرداد 93 1:52
عيب نداره مرجان جون انشاالله خدا براتون نگه داره راستي به ني ني وبلاگ خوش اومدي!!!من شما رو لينك كردم!!!
مامان مرجان
پاسخ
سلام.ممنون عزیزم لطف کردی....
مامان حديث
30 شهریور 93 23:28
اي واي جوجو مرجان جون ياد روزاي بد خودمون افتادم ما با حديث 2 روز تو بيمارستان بوديم وااااااي چه روزاي سختي بود اما گذشتن.... مثل روزاي سخت شما
مامان مرجان
پاسخ
راست میگی عزیزم؟منکه بدترین روزای عمرمو تجربه کردم...خدا واسه هیچ پدر مادری نیاره این وضعو تحملش سخته