روزی که گلم شکفته شد....هورررررررررررااااااا ایلیا جونم اومدددددددد
اره مامانی تا 7صبح درد کشیدم وناله کردم تو خونه درده بدی بود.صبر کردم بابایی بیداربشه و باهم بریم بیمارستان...رفتم بعد از معاینه معلوم شدباید تو اون روز شما به دنیا بیای چون حال و روزه من بدجور خراب بود...خلاصه وارد جزئیات نمیشم به زور امپول فشارو رفتن من به اون دنیا و برگشتنم شما عزیزدلم در ساعت 11و45دقیقه روزه26تیر93مصادف با شب 19ماهه مبارک رمضان به دنیا اومدی...قدم رو چشمای مامانت گذاشتی...
من اومدنت وندیدم چون بیهوش شده بودم و وقتی به هوش اومدم داشتن تورو تمیز میکردن...
قشنگترین لحظه زندگیم از دستم رفتاما وقتی به هوش اومدم چشم ازت ورنداشتم خواستم بدنت تو بغلم اما اوضاعه خودم خراب بود و دکتر بیهوشی بالاسرم اجازه نداد...یاده نگرانیم افتاده بودم که یه حس بهم میگفت شاید نتونم مامانت باشم...همون جا از خدا خواستم حالا که دیدمت کمک کنه سرپا بشم و طاقت بیارم که شکر خدا بعد از 3ساعت کشتی گرفتن بلاخره ساعته 3ورب خونریزیه مامان بند اومد و از تخت زایمان بلندم کردم
خیلی اذیت شدم...شنیده بودم بعضی ها سره زایمان میرن اون دنیا اما فکر نمیکردم خودم هم یه روزی تا لبه مرز برم و برگردم....
این اولین عکسته مامان....
خلاصه با همه دردا و مشقتها خدا تو خوشگلمو بهم داد...خوش اومدی به این دنیا ایلیا جونم
قیافت هم که مخلوطه من و بابا مجیدته...مثله ماه میمونی برام عشقم...
وقتی از اتاق اوردنم باورم نمیشد بابایی بیچاره نصف شده بود...پرستارا هر چی بهش گفته بودن برو یه جا بشین طاقت نیاورده بود...تا منو دید با یه دسته گله قشنگ اومد جلو و پیشونیمو بوسید...همه خستگیم در رفت وفتی دیدمش
اوردنم تو بخش باورم نمیشدهمه اومده بودن...عمه هات همه خاله هات مامانیا وباباییت...خالم و بچه هاش و خلاصه به قوله خانوم عبدی یه لشکر اومده بودن تا تحفه منو ببینن....آرتین جونی هم اومده بود....دستشون درد نکنه تنهام نذاشتن تو اون شرایط....
اینم از خاطره اومدنت به این دنیایه قشنگ....فقط میخوام از خدا زنده باشم بزرگ شدن و سرو سامون گرفتنتو ببینم...برام بمون عشقه کوچولوم....