ایلیا طلاایلیا طلا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

*ایلیا *جوجه طلاییه من

1ماهگیه جوجو و شکوندنه شاخه دومین غول *ختنه*

عزیزه دلم حالا دیگه 1ماهت شده....یادته بهت گفتم ارزومه یه روز بیام اینجا بنویسم زردیه پسرم خوب شده؟؟؟؟؟حالا اون روزه قشنگ رسیده خداروشکر شاخشو با کمک هم شکوندیم مامانی وتو خوب شدی عشقم.... حالا غوله دوم قرار بود 10روزگیت برمت واسه ختنه اما چون زرد بودی ترسیدم خدای نکرده اتفاقی برات بیفته واسه همین صبر کردم تا الان...امروز 1شهریور ماهه و من شما رو 27مرداد بردم بیمارستان مردم واسه ختنه... از یه هفته پیش خیلی تحقیق کردم..اخر سر هم با دیدنه فیلمه عمله ختنه کلا منصرف شدم و گفتم نمیبرم بچمو تیکه تیکه کنن....بیچاره بابا مجید پدرش درومد انقدر رفت رو مخ من و باهام صحبت کرد تا راضیم کرد...بردمت وقتی خوابوندمت رو تخت تو اتاق...
1 شهريور 1393

24روزگیت و شیرین شدنت...

عشق مامان امروز 24روزته و من هنوز دارم با زردیت میجنگم.... یه کم بهتر شدی اما وقتی گریه میکنی هنوز زردی و بدنتم همچنان زرده...الان5روزه دارم بهت قرص میدم.خیلی بیحال میشی وقتی میخوری اما چاره نمونده واسم....این لعنتی و باید منو تو باهم شکست بدیم وگرنه اون منو از پا درمیاره.... خیلی شیرین شدی وقتی بهمون نگاه میکنی و میخندی دلمون میخواد بخوریمت.بابا مجید میگه:مری نمیدونی انقدر روزا دلم براش تنگ میشه که میخوام تعطیل کنم بیام خونه....مطمئنم اگر کار ماله خودش بود میومد میدیدت....صبحا هم که میخواد بره انقدر قشنگ نگاهش میکنی و براش ادا در میاری که همیشه دیرش میشه وقته رفتن.... اینم چندتا از عکسات که تو این چند روز گرفتم ا...
21 مرداد 1393

غوله زردی و غصه دار شدنه مامان مرجان

عزیزدله مادرروزی که خواستن منو مرخص کنن گفتن ایلیای من زرده...اونم 11. گفتن نمیشه ببریش وباید بستری بشه انگار غمه عالم تو دلم نشست و همه خستگیم دوباره نشست تو تنم....هرکاری کردن نذاشتم بمونی و اوردمت تو خونه و برات دستگاه گرفتم تا 3روز موندی زیر دستگاه...برات خیلی سخت بود واذیت میشدی اما با هر کلکی بود خوابوندمت...اینم عکست تو اون روزای سخت بعداز3روز بردمت آز دادی که متاسفانه شده بود17 و دیگه کاری ازمن برنمیومدو باید بستری میشدی........ هیچ وقت یادم نمیره اون روزارو...بدترین شب و روزای زندگیم بودن...دردای خودم به کنار باز شدنه بخیه هامو خونریزیه شدیدم به کنارهمشو میتونستم طاقت بیارم اما بودن تو تو دستگاه و خونگیری از ...
4 مرداد 1393

روزی که گلم شکفته شد....هورررررررررررااااااا ایلیا جونم اومدددددددد

اره مامانی تا 7صبح درد کشیدم وناله کردم تو خونه درده بدی بود.صبر کردم بابایی بیداربشه و باهم بریم بیمارستان...رفتم بعد از معاینه معلوم شدباید تو اون روز شما به دنیا بیای چون حال و روزه من بدجور خراب بود...خلاصه وارد جزئیات نمیشم به زور امپول فشارو رفتن من به اون دنیا و برگشتنم شما عزیزدلم در ساعت 11و45دقیقه روزه26تیر93مصادف با شب 19ماهه مبارک رمضان به دنیا اومدی...قدم رو چشمای مامانت گذاشتی... من اومدنت وندیدم چون بیهوش شده بودم و وقتی به هوش اومدم داشتن تورو تمیز میکردن... قشنگترین لحظه زندگیم از دستم رفت اما وقتی به هوش اومدم چشم ازت ورنداشتم خواستم بدنت تو بغلم اما اوضاعه خودم خراب بود و دکتر بیهوشی بالاسرم اجازه نداد...یاده نگ...
26 تير 1393

شب 19ماهه رمضان و درد.......

سلام عسلم...مامانت داره از درد میمیره....از ساعت3درد اومده سراغم تا الان که 5:30 شده هوا داره روشن میشه..تحمل کردم تا 1ساعت دیگه با بابا برم بیمارستان...خیلی درد دارم..نفسم بالا نمیاد گفتم بیام باهات خرف بزنم شاید دردو کمتر حس کنم.. اگر خدا بخواد امروز زمینی میشی فرشته مهربونه من....از خدا خواستم تو سالم و سلامت باشی...برای مامانی دعا کن بتونم این دردو تحمل کنم وقتی به بودن و داشتنه تو فکر میکنم اروم میشم...پسرم همه زندگیمو میدم فقط تو خوب باشی.....دیگه نمیتونم.................... دوست دارم.. ...
26 تير 1393

روزهای آخره مسافر کوچولو...

سلام عخشه مامان... دیگه شیطونیاتو بکن که تا چند روزه دیگه تشریفه مبارکتو میاری بغله مامانی...فردا میری تو38هفته... هفته پیش رفتم سونو گفت همه چیزش خوبه حتی با تمامه شیطونیاش سفالیکه...یعنی سرت اومده پایین که زودی بپری بغله مامان..اما یه مشکل وجود داشت که خیلی ناراحتم کرد.واون وزن پایینت بود مامان..2550 خیلی برات کمه..نمیدونم چرا این 2هفته خوب وزن نگرفتی..من تمومه سعیمو کردم اما... اصلا تقصیره خودته...واسه چی انقدر وول میزنی؟؟؟هان؟؟؟؟خب بچه یه کم استراحت کن بزار یه کم گوشت به اون تنه نانازت بشینه..اگه 1ساعت استراحت کنی چیزی از زیره دستت در میره ایا؟؟؟؟؟؟؟ خیلی دلم گرفت واسه وزنت حالا همه امیدم به اینه که دنیا بیای شاید سو...
20 تير 1393

36هفتگیه آقا ایلیاوشیطونیاش....

سلام عزیزم،امروز 3روزه که رفتی تو36 هفته...دیگه چیزی نمونده صورته ماهتو ببینم بی صبرانه منتظر اومدنتم مامانم...اینروزا خیلی خیلی شیطونی میکنی،وقتی بازیت میگیره و لگد میزنی مامانو،خیلی دردم میاد،اما با عشق تحمل میکنم.دیروز 8ساعت تموم بیداربودی و بازی کردی وشیطونی کردی...آخرش از خستگی از حال رفتی و حسابی 4.5 ساعت خوابیدی... امروزم از5صبح که مامان بیدار شد واسه نماز دیگه نخوابیدی و بازیت شروع شد....یه جوری تو دل مامان میکوبیدی که انگار کلافه شدی و میخوای بیای بیرون..بدجور قاط زده بودی عسیسم... یه لحظه که دراز کشیده بودم و تو سایت بودم یه آن حس کردم یه پای کوچولو رفته زیر دندم و گیر کرده...از درد اشک تو چشام جمع شد...از طرفی نگر...
2 تير 1393