اولین باری که فهمیدم هستی مامانی
سلام عزیزدلم...تازه امروز برات این وبلاگو درست کردم...
اگر بدونی چقدر برای منو بابا مجیدت با ارزشی به خودت میناختی....خدا تورو بعداز2سال انتظار به ما داد....
روز 29آبان1392ساعت5صبح وقتی بی بی چک زدم خودتو نشون ندادی وقایم شدی....واسه بابایی چایی دم کردم و نشستم سر نمازو....کلی اشک ریختم....باخدا کلی درد دل کردم و از خستگیم براش گفتم...اخه تا قبل از تو من خیلی سختی کشیدم..وقتی بزرگ شدی همشو برات تعریف میکنم مامان...خلاصه همونجور که داشتم های های گریه میکردم باورت نمیشه انگار یه حسی بهم گفت برو دوباره بی بی چک و ببین....منداغون اولش اهمیت ندادم...اما دلم طاقت نیاورد...رفتم از تو سطل درش آوردم
باورم نمیشد...داشتی چشمک میزدی...تاساعت6تو دستم بود..دیگه حال خودمو نمیفهمیدم..افتادم رو سجده و به پهنای صورت اشک ریختم و به خاطر این معجزش ازش سپاسگذاری کردم...البته بیصدا....واسه بابا مجید یه نامه نوشتم به ای متن(سلام بابا مجید..من اومدم...روش بی بی چک و چسبوندم و تاریخ و ساعت زدم و گذاشتم کنار سماور....خوابیده بودم که با خیس شدن صورتم از خواب پریدم...دیدم بابایی داره گریه میکنه و منو میبوسهمنم نشستم و دوتایی....خلاصه اون روز بهترین روز زندگیی منو بابات بود....تو واسه بار اول خودتو بهمون یواشکی نشون دادی اقا پسر شیطون من....