ایلیا طلاایلیا طلا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

*ایلیا *جوجه طلاییه من

جا به جایی ما و 17ماهگی جوجه طلایی

1394/9/25 15:55
نویسنده : مامان مرجان
626 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

سلام عشق کوچک و دوست داشتنی من...

با امید وکمک خدای خوب ومهربون ما جا به جا شدیم عزیزم و اومدیم مهر شهر کرج...البته الان که دارم مینویسم یه دوماهی هست که اثاث کشی کردیم..

خونمون شکر خدا خیلی خیلی خوبه ومن خیلی دوسش دارم...همسایه های خوب مهربون،آب و هوای عالی،همه چیز در دسترس،از همه مهمتر خونه طبقه پایین وقیمت مناسب که شکر خدا خواسته منو بابامجید بود...

درسته با اومدنمون از یه سری دوستامون دور شدیم ولی ما مثل قبل بهشون سر میزنیم...اوناهم اگه معرفت داشتن میان...اگرم نه که...بگذریم

جونم واست بگه تازه اومده بودیم اینجا که بردمت بهداشت...

شکر خدا همه چیزت خوب بود و وزنتم بهتر شده بود..تو ماه16وزنت11،500بود وقدت هم81

خدارو شکر نمودارت رو به بالاست...

از دندونات بگم که سه تا دیگه زده بیرون....

یکی از دندونای نیشت ودوتا از کرسی ها...واسه همین باز بد غذا شدیغمگین

شکر خدا حسابی بدوبدو میکنی و شیطون بلایی شدی واسه خودت...حرفم که کم وبیش میزنی...بلبل زبون نیستی ولی تا اونجا که بشه منظورتو میرسونی...

اسم منو بابارو خوب بلدی...وقتی چیزی میخوای حسابی خودتو لوس میکنی وناز میکنی...عاشق سیاستتم...

راستی محرم امسال و تو این خونمون بودیم...نشد نذرمونو ببریم تهران و خونه بابایی دادیم...امسال ماشاله دو برابر شده بود و خیلی هم خوشمزه البته به گفته بقیه ها...اما خودمم امسال بیشتر راضی بودم از مزشخجالت

اینم عکسای محرمت که مامانی امسال یه شور وحال دیگه داشت وبدجور دلشکسته بودآرام

 niniweblog.com

niniweblog.com

niniweblog.com

عشقم اینجا هم امامزاده طاهر هست که اولین بار رفتیم پابوسش واسه کار بابا مجید نذر کردم ایشاله یه کار خوب همینجا پیدا کنه ومن نذرم ادا کنمفرشته

اینجا هم با پر پر خانوووووم رفتیم مهد کودک

اینم حموم 16ماهگی آقا ایلیا                                                                                                     niniweblog.com

اینجاهم با عمه جونی رفتیم دنبال ستایش تا از پیش دبستانی بیاریمش و تو پارک باهاش بازی کردی حسابیبوس

اینم دخمل خانوم خوشدل مامانشبوسبوسبوس

اولین نشونه های فصل سرمااااااااخندونک

اینم آقا ایلیا با دومین شال وکلاه دست باف مامان مرجانشمحبت

راستی اینو یادم رفت بگم تو ماه صفر خیلی اذیت شدیم...

اول من که از پله ها به خاطر شیطونی شما افتادم و پام رگ به رگ شد...بعدم اون شب لعنتی که من مردم و زنده شدم...بله شما با شیطونیای همیشگیت از رو مبل پریدی و متاسفانه دستت از دو جا در رفت...ترسوگریهخسته

فقط خدا میدونه اونشب تا برسیم بیمارستان من چی کشیدم...خدا به روز هیچ کس نیاره....یه هفته تو عذاب بودم تا خوب شدی مامانغمگین

خب دیگه عزیزم اینم ازامروزمون....

عمرمون داره مثل باد میگذره و ما حالیمون نمیشه...برات آرزوی سلامتی و خوشبختی میکنم عسلم

دوست دارم عمر من

پایان

 

 

پسندها (4)

نظرات (0)